نوج

ساخت وبلاگ
صدای فندک زدن صبحگاهی در خلا بی ته چشم ِ کیهانی که می برد تا انتها صدا را و از لبه اش به منظره پرت می کند تا تنهایی رابشود دید/ پس از غباری سنگین که از شکستگی جناق سینه ایی بر می آید/ در یک سالن سرد .با چیزی که می خاهد تا تن را حداقل در همان وضع همیشگی‌اش نگاه دارد/ به جای آنکه تن ستاره ایی منقبض شده باشد که فرو میرود در خودش تا اصطکاک کمتری با محیط داشته باشد و کمتر بسوزد و انسان درک کمتری از چگونه بودنش داشته باشد، یا از تواناییچگونه شدنش، چرا که این نور خفه است. چرا که این نور محو خاهد شد و هیچ کس نخاهد فهمید که چرا زانویی که تا انتهای درون عروقخونی می رود ناگاه با دستی که می خاهد آن از ابتداش نگاه دارد، به جایی بیرون از منظره پرت می شود./ به رویا.چرا یک ستاره رفتاری خورشیدی دارد و در تنش رگش منبسط می شود/ و‌ خورشید از انبساط خون در تنش می ترکد و روزی می رسد کهقبل از لالایی های صبحگاه من خورشید ِ کهن رفته است و کبود شده است و دیگر نمی خندد. خورشیدی که برای رسیده شدن به منظرهتنش را شکست تا زمانی بخشی از او تنی همیشگی باشد و نرود. تن ِ همیشگی نوری که از چشم هاش ساتع می کرد و در پوسته یبلورش به حدی جسمی الماس‌گون را تازه نگاه داشته بود که می بست خودش را در صبح که نور خط نندازد روی آن.به حدی خودش را در لفاف همیشگی زخمِ بودن تازه نگاه داشته بود / که منزهِ مظلومِ منزوی/ با صدایی که از انتهای سالن به صورتشمی ریخت/ به عظمت مفهوم تنهایی، لبخندی خورشیدی می افزود .-خورشید از حجم خودش حبه می کرد در بلور تصویر چشمان بسته ی ترا وقتی که با صدای من از خاب بر می خاستی و من را متلاشیمی کرد لبخندت با چند برش از حواسی که متعلق می شد در فضا. چه به تو می گفتم . می توانستم چه به تو بگویم وقتی که نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33

دهان مدخل زخم‌ست.زمانی که بوسه می‌پذیری، که حصار شیشه‌ایی کلام دور رویای دل می‌کشی، همان‌جا زهدان زخم کشت می‌دهی.و می‌رود کلمه تا جایی که باد سنگ می‌پراند به حصار شیشه‌ایی خانه‌ی رویات و می شکند سکوت و خون می‌افتد در درون دل.به تصویر خونی منی شکسته در آینه می‌نگری که صورتی داشت از تو، در لهجه‌ی چشم او.تو آواز قبیله‌ی فراموش هستی، که به یاد آورده نمی‌شوی. نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 30 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33

-آیا تا به حال منتظر منفجر شدن تنت بوده‌ای؟ هر صبح که من به صورت ات دست می برم، تو فکر می کنی منفجر خاهی شد و اجزای صورتت را جمع می کنی، چرا که این یک فعل غریزی‌ست که انسان تنش را در موقع خطر جمع می کند و تو صورتت را موقع رجعت دست های من به چشم هات / اما آیا در این نود و یک باری که صورتت را لمس کرده ام، فکر کردی که می خاهی منفجر شوی با دست های خیس من ؟ در کدام بخش از درون ِ تو، وقتی که شبی به آسمان نگاه می کردی یک ستاره درون ِ حدقه‌ی تو آتش گرفت که با چشم ِکیهانی‌ات به اتاق نگاه می کنی و دنبال ستاره می گردی و هیچ گاه مرا نمی بینی ( دارم بدون دقت می نویسم، چرا که پرت شده ام به زمانی که دست ام را به صورت تو رجعت دادم و تو نگاهت را از صورت من پرت کردی به سویی که می خاست ستاره ایی باشد که جلوی چشم تو منفجر شد ) یک ستاره‌آینه‌وار یک ستاره‌بلور که چشم ترا به تو نشان دهد( من از تو عذر می خاهم که حضور ما سایه می اندازد روی کیهان / من از تو بابت بوی تعفن معذرت می خاهم / من از تو برای تنم که وقت ِ منفجر شدنت در کیهان نبود عذر می خاهم ، که نتوانست خودش را روی تو بیندازد تا تکه‌ایی بیشتر از تو به روی این تخت بیافتدد / من از تو برای شب معذرت می خاهم. )( من از تو برای کلمه معذرت می خاهم/ برای باد که اختیار حنجره‌ی من را دارد/ برای غریزه‌ی حقیرم که به دنبال محبت گرفتن ِاز توست / برای این خوی انسانی که در تن ِانسانی ترا محدود کرده تا به دنبال خودش بگردد، و وقتی که آن قدر حقیر بود که نتوانست حجم رویای ترا که از دست هاش می چکید تصور کند/ ( و سایه شد ) عذر می خاهم . )-و سایه شد .از تن‌ام بوی حافظه ام را خاستم تا بکنم ، زیر ِنور زرد تصنعی / و روی پیرهن های مشکی‌ام که هفت عدد بودند و برای سه ماه نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33