صدای فندک زدن صبحگاهی در خلا بی ته چشم ِ کیهانی که می برد تا انتها صدا را و از لبه اش به منظره پرت می کند تا تنهایی رابشود دید/ پس از غباری سنگین که از شکستگی جناق سینه ایی بر می آید/ در یک سالن سرد .با چیزی که می خاهد تا تن را حداقل در همان وضع همیشگیاش نگاه دارد/ به جای آنکه تن ستاره ایی منقبض شده باشد که فرو میرود در خودش تا اصطکاک کمتری با محیط داشته باشد و کمتر بسوزد و انسان درک کمتری از چگونه بودنش داشته باشد، یا از تواناییچگونه شدنش، چرا که این نور خفه است. چرا که این نور محو خاهد شد و هیچ کس نخاهد فهمید که چرا زانویی که تا انتهای درون عروقخونی می رود ناگاه با دستی که می خاهد آن از ابتداش نگاه دارد، به جایی بیرون از منظره پرت می شود./ به رویا.چرا یک ستاره رفتاری خورشیدی دارد و در تنش رگش منبسط می شود/ و خورشید از انبساط خون در تنش می ترکد و روزی می رسد کهقبل از لالایی های صبحگاه من خورشید ِ کهن رفته است و کبود شده است و دیگر نمی خندد. خورشیدی که برای رسیده شدن به منظرهتنش را شکست تا زمانی بخشی از او تنی همیشگی باشد و نرود. تن ِ همیشگی نوری که از چشم هاش ساتع می کرد و در پوسته یبلورش به حدی جسمی الماسگون را تازه نگاه داشته بود که می بست خودش را در صبح که نور خط نندازد روی آن.به حدی خودش را در لفاف همیشگی زخمِ بودن تازه نگاه داشته بود / که منزهِ مظلومِ منزوی/ با صدایی که از انتهای سالن به صورتشمی ریخت/ به عظمت مفهوم تنهایی، لبخندی خورشیدی می افزود .-خورشید از حجم خودش حبه می کرد در بلور تصویر چشمان بسته ی ترا وقتی که با صدای من از خاب بر می خاستی و من را متلاشیمی کرد لبخندت با چند برش از حواسی که متعلق می شد در فضا. چه به تو می گفتم . می توانستم چه به تو بگویم وقتی که نوج...
ما را در سایت نوج دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rastinkhajavi بازدید : 33 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 20:33